۱۳۹۷ فروردین ۳۱, جمعه

پادشاه و قلمرو او

پادشاه و قلمرو او در زمان ِ های بسيار دور، پیش از آغاز جهان، پادشاهی بود، پادشاه جالل. این پادشــاه بســیار برتر و فراتر از هر کس یا هر چیزی بود که من و شــما بتوانیم تصور کنیم. ِ در پهنۀ ابديت، او یگانه پادشــاه بود، و قلمرو او، یگانه پادشــاهی موجود، قلمرویی سرشار از حکمت، عشق، شادی و صلحی کامل. آن قلمرو نیازی به خورشید و ستارگان نداشت، چون پادشاه، نور آنجا بود. ِ خود هرچند آن قلمرو، وســعتی نامحدود داشــت اما از لحاظ کســانی که فرمانبردار بودند، محدود بود. بعضیها میگویند اين پادشاه هيچ فرمانبری نداشت. یا شاید هم داشت؟ یکی از رازهای اولیۀ این پادشــاه، این بود که حتی وقتی تنها خودش وجود داشــت، هرگز تنها نبود. با وجود این، او میخواست سایر موجودات هوشمند را در حیات خود سهیم سازد. پس، این پادشــاه نیکو و دانا قلمرویی آســمانی ســاخت با میلیونها روح بســیار هوشــمند و درخشان که فرشته نامیده میشوند. او آنها را نام به نام میشناخت و میخواست آنها نیز او را بشناسند. زندگی با این پادشاه، ماجرایی هیجانانگیز و بیوقفه بود. اما پادشــاه چیزی بیشــتر از فرشــتگان میخواســت. پس قلمرویی از زمان، فضا و ماده خلق کرد- جهانی حیرتانگیز با ســیارهای درخشــان که قرار بود تبدیل به کاشــانهای شــود برای جامعهای از مخلوقاتی شگفتانگیز به نام انسان. خانوادۀ بشری که با فرشتگان فرق داشت، تنها با دو نفر شروع شد، یک مرد و یک زن. خدا میخواست آنها را همانند فرشتگان، در حیات خود سهیم کند. ســپس اتفاقی افتاد، اتفاقی هولناک. طغیانی در آن پادشــاهی رخ داد، نخســت در آســمان، سپس بر زمین. فرشــته ِ ای طغیانگر، قلمرو زمین را با اســیر کردن انســانها، به تصرف خود درآورد. اما این اتفاق، پادشاه را غافلگیر نکرد. در عمق قلب پادشــاه، طرحی برای نجات وجود داشــت، طرحی بس عظیم، بس اســرارآمیز، بسیار عجیب و فراگیر که هزاران سال طول میکشید تا جامۀ عمل به خود بپوشد. چه انتظار دیگری میشد از این پادشاه ابدیت داشت؟ او در فراسوی زمان زندگی میکرد.

هیچ نظری موجود نیست: